محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

به مامان تبریک نمی گی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

13 بهمن آخرین امتحان مامانی بود و بعد دانشگاه با اینکه دوست داشتم پیش تو باشم ولی به پیشنهاد بچه ها و این دلیل که آخرین روز با هم بودنمان با هم رفتیم رستوران و بعد ناهار با سرعت آمدم خانه ف البته شیرینی فروشی هم رفتم و کیک خریدم آن هم به سه مناسبت: 1- تولد مامانی 2-پایان 6 ماهگی شما 3-فارغ التحصیل شدن مامان   ...
18 بهمن 1390

اما غذا خوردنت

از اول بهمن امتحانات مامانی شروع شد. این مدت یه کمی اذیت شدی چون همش مجبور بودی از صبح بری پیش مامانی تا من درس بخونم یکم بی تابی می کردی هرچند که در نهایت مغلوب میدان من بودم که با صدای نق نق کردنت می آمدم پایین و.........................(امیدوارم که فقط قبول بشم) ٥ بهمن با مامانی رفتیم و دکتر و دکتر حسینی نژاد هم اجازه داد که غذا خوردنت را شروع کنیم با روزی یک قاشق مربا خوری فرینی تا اینکه به ١٥ قاشق برسد، البته به همراه قطره آهن. من هم از ذوقم همان شب غذایت را شروع کردم و تو هم با چه ولعی خوردی. بعد هم به همه اس ام اس دادم و خبرش را مخابره کردم. یاد دعای دوستم سمیه کوثری افتادم که می گفت من دعا با مدت زمان طولانی نمی کنم...
17 بهمن 1390

مهمونی عید غدیر

شوهر خواهرم که دایی آرش پسرم باشه سید است به همین دلیل ما هر ساله روز عید غدیر را منزل خواهرم به سر می بریم و امسال هم با نی نی به این مهمانی رفتیم. صبح قبل از رفتن اول به خانه مامان آذر مادر بزرگ پدری اش زنگ زدیم تا عید را تبریک بگیم این قند عسل ما کلی برای مادر بزرگش قان و قون کرد و دل اون بنده خدا را آب کرد،آخه یه دو ، هفته ای بود که مامان بزرگ نوه اش را ندیده بود. بعد لباسهای نو نی نی که تازه اندازه اش شده بود را تنش کردیم راهی خانه خاله شدیم.  خاله توی خانه اش یک گاو بزرگ بادی داره که نی نی را کلی به خودش مشغول کرد. ما تا شب خانه خاله بودیم.آنروز به ما با اینکه جمع کوچکی داشتیم ولی خوش کذشت. ...
11 بهمن 1390

اولین جمعه محرم

عزیز دل مامان جمعه اول محرم روز حضرت علی اصغراست و مادرانی که دوست داشته باشندبچه های شیرخوارشان را به مراسمی که به همین مناسبت در مصلا برگزار می شود می برند و منم امسال شما را به این مراسم بردم. قرار بود با بابا بریم که بخاطر مصادف شدنش با مراسم عمه منصور بابا مجبور شد برود به کاشان و برای همین من و تو با مامانی و خاله رفتیم. ساعت ٦ صبح از میدان شهدا ماشین گذاشته بودند که ما خودمان را به انجا رساندیم و تو هم که از اینکه از منزل خارج شدی حسابی خوشحال بودی دیگه نخوابیدی،ما یک ساعت و نیم قبل از مراسم رسیدیم و تو این مدت با هیجان اطراف را نگاه می کردی به همین دلیل وقتی مراسم شروع شد خسته شدی و خوابیدی. یه بچه ده ماهه را به این ...
11 بهمن 1390

عاشورا

گل مامان؛ روز عاشورا هم تو را ذسقا کردیم با این تفاوت که من و بابا هم همراه تو به خیابان آمدیم. بابایی تورا بغل کرده بود وتند تند مرفت و ما با کلی فاصله پشت سرش با یه کالسکه خالی می آمدیم که آخرش لب به اعتراض گشودیم که حالا اگه قراره نی نی را تو کالسکه نگذاریم لااقل با ما راه بیایید؛که مردم تصور نکند ما حسرت به دلیم. بابایی و بابا با تو داخل هیئت های عزاداری می رفتند و من و خاله هم از فرصت استفاده کردیم و یه چند تا عکس ازتان گرفتیم؛ که یادگاری داشته باشیم و بعد یکی ، دو ساعت هم خسته شدی و خوابیدی و ما هم به خیابان خودمان آمدیم که نزدیک خانه باشیم که اگه سردت شد زود به خانه برسیم. مامانی امروز مثل پارسال که تو ش...
11 بهمن 1390

اولین سفر نی نی

پنجشنبه ٣/٩/٩٠ ظهر راه افتادیم که بریم کاشان.جریان از این قرار بود که پسر عموی پدر نی نی از سفر حج آمده بود و ما هم به مهمانی ولیمه دعوت بودیم. محل قرارمان با عمو امید بعد از فرودگاه بین المللی امام خمینی بود که در اولین پمپ بنزین بعد از فرودگاه همدیگر را دیدیم و نی نی از آنجا تا پمپ گاز را در ماشین عمو و پیش مادر بزرک وعمه و زن عمو گذراند و حتما  بهش خوش گذشته. این اولین سفر نی نی ما بود امیدوار بودیم که به همه مان خوش بگذرد اما خبری که آن شب به ما رسید شیرینی سفر را به کام همه ما تلخ کرد. متاسفانه عمه بزرگ پدری نی نی را از دست دادیم. روز بعد برای شرکت در مراسم خاکسپاری نی نی را بخاطر هوای سرد پیش مادر بزرگش در منزل پسر عموی پدری...
11 بهمن 1390

ادامه پورسه بیماری

از دو روز قبل حال خوبی نداشتی و تب می کردی برای همین بهت استامنیوفن می دادم.امروز هم بی حال بودی. عصر کمی بهتر بودی، می خواستم برم خرید که بابا از سر کار آمد و با هم رفتیم بهم پیشنهاد داد کمی قدم بزنیم. با هم رفتیم شکوفه توی را گفتم کاش محمد مانی را هم آورده بودیم که بابا گفت انشاالله بهتر که شد. برات دوتا بلوز شلوار خوشگل خریدیم ، خرید خانه و رفتیم با هم کافی شاپ که مامانی زنگ زد حالت خوب نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! با دلهره و حال بد هر دو تقریبا تا خانه دویدیم و راهی دکتر شدیم؛دوباره دارو و آموکسی سلین از قرار گلوت عفونت داشت. به دکتر گفتم از دو هفته پیش و تب بالات سر حال نیامدی و آزمایش داد. فرداش آزمایش دادیم وقتی حاض...
7 دی 1390

تولد خاله

دوم دی تولد خاله است . امسال این روز به جمعه افتاده بود. از صبح کمی تب داشتی به همین خاطر بهت استامنیوفن دادم تاعصر که بهتر شدی و تبت کنترل شد ، کارهایمان را کردیم و با مامانی و بابایی راهی خانه خاله شدیم برای خاله یه روسری خریده بودیم که خیلی خوشش آمد. شام را هم با اصرار دایی آرش آنجا ماندیم .شب خوبی بود. ...
3 دی 1390